فرنی خورون
دوست مهربون و کوچولوی مادر سلام گاهی اوقات بی اونکه بخوای هوش و حواست خیلی جاها سرک می کشه. بعضی وقتا یادآوری بعضی چیزا دلت رو قلقلک می ده و فکر کردن به بعضی اتفاقا اعصابت رو می ریزه به هم. یه چند دقیقه قبل از اینکه تصمیم به نوشتن داشته باشم شما و بابا مهدی خوابیده بودید. همین طور که زل زده بودم بهتون چشمام سنگین شد و رفتم تو عالم رویا. داشتم به آینده و روزهایی فکر می کردم که قراره برامون رقم بخوره، هم برای ما و هم برای اطرافیانمون. داشتم فکر می کردم یه چند سال دیگه که دایی فرشید ازدواج کنه (اگه از خر شیطون بیاد پایین و تصمیم به ازدواج بگیره) شما چند سالته؟ یه لباس قشنگ عروس پوشیدی و وسط مهمونا داری دلبری می کنی. احتمالاً تا اون موقع خاله ...
نویسنده :
آرزو
20:40