هانیاهانیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

هانیا عشق قشنگ مامان و بابا

فرنی خورون

دوست مهربون و کوچولوی مادر سلام گاهی اوقات بی اونکه بخوای هوش و حواست خیلی جاها سرک می کشه. بعضی وقتا یادآوری بعضی چیزا دلت رو قلقلک می ده و فکر کردن به بعضی اتفاقا اعصابت رو می ریزه به هم. یه چند دقیقه قبل از اینکه تصمیم به نوشتن داشته باشم شما و بابا مهدی خوابیده بودید. همین طور که زل زده بودم بهتون چشمام سنگین شد و رفتم تو عالم رویا. داشتم به آینده و روزهایی فکر می کردم که قراره برامون رقم بخوره، هم برای ما و هم برای اطرافیانمون. داشتم فکر می کردم یه چند سال دیگه که دایی فرشید ازدواج کنه (اگه از خر شیطون بیاد پایین و تصمیم به ازدواج بگیره) شما چند سالته؟ یه لباس قشنگ عروس پوشیدی و وسط مهمونا داری دلبری می کنی. احتمالاً تا اون موقع خاله ...
28 تير 1392

یک عالمه اتفاق خوب

همراز مهربون مادر سلام بادا بادا مبارک بادا ان شاءالله مبارک بادا... تولد تولد تولدت مبارک... اتفاق خوب هر چی که باشه خوبه. این اتفاق می تونه سالگرد عقد مامان و بابایی باشه، می تونه تولد بابا جون باشه یا تولد عمو محمد (همسر خاله شیرین). بذار از اول واست بگم. دیروز تولد باباجون بود. بابا مصطفی وارد شصتمین سال از عمر باعزتش شد. دیروز  صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم طبقه بالا و تولد باباجون رو تبریک گفتیم. تا بعدازظهر اتفاقی نیفتاد و ما به زندگی روزمره مشغول بودیم که این زندگی شامل این موارد می شه: بازی با هانیا، سر و کله زدن با هانیا، گیس و گیس کشی با هانیا، منت کشی از هانیا، معذرت خواهی از هانیا و ... می گم فرمانده بودن هم عالمی دار...
26 تير 1392

اولین مهمونی افطاری هانیا

عروسک قشنگ مادر سلام بالاخره یکی پیدا شد ما رو مهمونی دعوت کنه. داشتن فامیل کم جمعیت و غریب بودن توی یه شهر هم خوبیای خاص خودش رو داره و هم بدی. یکی از بدیاش اینه که اکثر اوقات تنها هستی و برای گذروندن روزها خودت باید سرگرمی جور کنی. یه دوروزی هست که حال بابا مهدی بدجوری گرفته چون یکی از دوستای صمیمی و خوبش رفته پیش خدا و این اتفاق همه رو غافلگیر کرده. پریشب عمه مهین زحمت کشید و کوفته درست کرد. زنگ زد به ما و دعوتمون کرد بریم اونجا ولی چون من حالم خوب نبود و حسابی مریض شده بودم این دعوت رو با کلی معذرت خواهی رد کردیم و قرار شد بابایی بره و غذامون رو بیاره. هنوز چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد و دیدم صداش داره می لرزه حدس زدم اتف...
24 تير 1392

هانیای بداخلاق

گل همیشه بهار مادر سلام مگه شما نمی دونی جون من به خنده هات وصله؟ مگه نمی دونی من از خنده های قشنگت انرژی می گیرم؟ مگه نمی دونی روز و شبم رو به امید دیدن و شنیدن صدای خنده هات و قهقهه هات می گذرونم؟ مگه نمی دونی... پس چرا دو سه روزه که خنده های قشنگت رو ازم گرفتی و دریغ می کنی؟ چرا من روی توی حسرت داشتن چیزی می ذاری که خودت عادتم دادی؟ چرا با من کاری می کنی که توی خلوتم غصه بخورم؟ نمی دونم چرا دو سه روزه کمی بی تاب شدی و بدقلقی می کنی. همش نق می زنی و کمتر با خودت و اسباب بازیات بازی می کنی. همش دوست داری کنارت باشیم و بازی کنی در غیر این صورت نق می زنی و دمر می شی و سرت رو می ذاری روی پتو و با بغض و چشمای پر از اشک زل می زنی روبروت و صدات...
21 تير 1392

امروز هانیا لعاب برنج می خوره

ستاره پرنور مادر سلام دیدی بالاخره اونقدر بزرگ شدی که باید شروع به غذا خوردن کنی. دیروز داشتیم با بابایی خاطراتمون رو مرور می کردیم. یادمه وقتی تازه فهمیده بودیم که شما مهمون مایی حسابی شوکه شده بودیم. هم من ترسیده بودم و هم بابا مهدی ولی هیچ کدوم به روی همدیگه نمی آوردیم که نکنه طرف مقابل روحیه اش رو ببازه. خلاصه یه چند روزی با اون حالت سپری شد و کم کم به وجود نازنینت عادت کردیم. منی که خیلی بی پروا راه می رفتم و حسابی ورزش می کردم خیلی سخت به این شرایط خو گرفتم و خیلی وقتا یادم می رفت که یه موجود دیگه توی بطن و وجودم در حال شکل گرفتن و رشد کردنه. موجودی که محافظی غیر از خدا و من نداره و باید حسابی مراقبش باشم. به خاطر همین ورزش تعطیل شد،...
19 تير 1392

ماه مهمونی خدا نزدیکه

عروسک قشنگ مادر سلام ضربه پشت ضربه... امتیاز پشت امتیاز... خوشحالی پشت خوشحالی... ماشاءالله به این غیرت و توان بچه های تیم ملی والیبال که واقعاً گل کاشتند. الان که دارم می نویسم ساعت نزدیک 7 صبحه و مسابقه والیبال بین تیم های ایران و کوبا داره پخش می شه و بچه های تیم ملی ما باز هم مثل همیشه باعث سربلندی ما ایرانی ها شدند. الان بازی 2 بر 1 به نفع ما داره پیش می ره و امیدوارم تا آخر همین طور جلو بریم. هانیای عزیزتر از جونم نمی دونم این روزا چی باعث بی خوابی های شبانه ام می شه. دیروز اتفاق خاصی توی زندگیمون نیفتاد و مثل همیشه خودمون رو با کارهای روزمره سرگرم کردیم. دو روزی هست که لحن صحبتت عوض شده و کلمه مَ رو تکرار می کنی. گرمای بیش از اندا...
16 تير 1392

هانیا از بازی کردن خسته نمی شه

دلیل طراوت زندگی مامان و بابا سلام چقدر جای دایی فرشید خالیه. امروز دایی جون رفت و ما رو تنها گذاشت. بی معرفت به نیت یه هفته اومده بود ولی کاری واسش پیش اومد و مجبور شد زودتر برگرده. دیروز هوا خیلی خیلی گرم بود به خاطر همین من و شما فرشته عزیزم توی خونه قشنگمون موندیم و با هم کلی بازی کردیم و دایی و بابا مهدی هم رفتن به کاراشون برسن. ساعت نزدیکای 11 بود که دیگه ولو شدی و خوابت برد... تا حالا این مدل خوابیدن رو ازت ندیده بودم... وقتی هم از خواب بیدار شدی دوباره دست و پا می زدی و با زبون بی زبونی ازم می خواستی با هم بازی کنیم و من هم که مهربووووووووووون دلم نیومد بهت نه بگم پس بی خیال کار و بار خونه شدم و نشستم به بازی کردن و یه وق...
13 تير 1392

آخ جون دایی فرشید اومده

عروسک قشنگ مادر سلام الان که دارم برات می نویسم با بابایی رفتی خونه مادرجون و پدر جون و من فرصتی برام پیش اومده تا کمی استراحت کنم. دست گلت درد نکنه با این همه اذیتی که امروز کردی. هر چی نق بلد بودی زدی و حسابی کلافم کردی. می خوام از دیروز برات بنویسم. قرار بود دایی فرشید راه بیفته بیاد خونمون. از صبح پا شدم و تدارک شام رو دیدم و یه قیمه اساسی و جاافتاده درست کردم. کم و بیش دختر خوبی بودی و واسه خودت بازی می کردی. شب قبلش اصلاً خوب نخوابیدم. نه به اینکه اصلاً دمر نمی شدی و نه به اینکه الان تا ولت می کنم و ازت غافل می شم می بینم چپول شدی و داری دست و پا می زنی و می خندی. شب از ترس اینکه نکنه دمر شی و نتونی نفس بکشی اصلاً خوابم نمی برد و چها...
11 تير 1392

خداحافظی با ماشینمون

دلبرک مادر سلام بالاخره خوابیدی. الان ساعت 1:20 نصفه شبه. بخوای حسابشو کنی الان 99 درصد نی نی های دنیا خوابیدن و یه وروجک بیدار بود که اونم با هزار زور و زحمت و من بمیرم تو بمیری گرفت خوابید و دل یه پدر و مادر خوابالو رو شاد کرد. الهی خیر از نی نیگیت ببینی مادر. قربون اون صداهای خنده و قهقهه ات بشم که نزدیک 2 ساعت گوشمون رو نوازش کرد و باعث شادی اهل خونه شد.  هانیا جونم امروز 2 بار کاملاً دمر شدی اونم بدون کمک. فکر می کنم از این حرکت خیلی خوشت میاد چون وقتی دمر می شی مثل بچه گربه خودت رو می کشی و به بدن قشنگت کش و قوس می دی. بعدش اون زیر خنده های ریز می کنی و آب از دهنت جاری می شه. اینم یه مرحله دیگه به سوی تکامل. پس امروز رو یادداش...
9 تير 1392

خاله هستی رفت...

عزیز قلب مادر سلام وروجک مهربون من الان که دارم واست می نویسم داری دست و پا می زنی و قطره مولتی ویتامین می خوری. صبح هر چی سعی کردم نتونستم قطره ات رو بدم و عادت کردی از دست بابایی بخوری. بابا مهدی از صبح رفته بود بیرون ماشینمون رو بفروشه و 10 دقیقه پیش خسته و دست از پا درازتر برگشت. هوا خیلی گرم شده و آدم نفسش می بره. از صبح با هم تنها بودیم و کلی حالم رو گرفتی از بس ورجه وورجه کردی و با همدیگه بازی کردیم. از ته دل قهقهه می زدی و من هم قند توی دلم آب می شد. با اینکه دیشب خوب نخوابیدم ولی خدا رو شکر انرژی کافی برای بازی کردن با دختر قشنگم رو دارم. صبح کلی با خاله شیرین صحبت کردیم و کلی واسش آواز خوندی اون هم کلی قربون صدقه ات رفته... این...
6 تير 1392